داستان عشقی 5
 
(زيباترين وبلاگ)
انواع داستان,قصه, شعر و حکایت ها از جمله خیالی عشقی تاریخی و هر داستانی که مد نظرتون هست,خود را آرامش بدهید.
 
چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:29 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

 

 

 

« فصل چهارم »

 
با صداي بوق ماشین ها و سرو صداي مردم از خواب بیدار شده بود. مادرش روي صندلی کنار او خوابش برده بود.
 
سرمی به دستش وصل نبود و احساس می کرد که حالش از روزهاي پیش بهتر است.آرام از جایش بلند شد و چند
 
قدم در اتاق زد و روي صندلی کنار پنجره نشست. خیلی وقت بود که به غیر از دیوار هاي سرد و تاریک
 
بیمارستان جاي دیگري را ندیده بود. صداي بچه هایی که با پدر و مادرهایشان این طرف و آن طرف می رفتند ،
 
انسان را به شوق می آورد. پارك جلوي بیمارستان هم با درختان سرو و کاج هاي بلند انسان را به یاد جنگل هاي
 
شمال می انداخت و خستگی را از تن به در می کرد. پنجره را باز کرد. هواي فوق العاده خنک و خوبی بود.
 
چشمایش را بست تا نسیم صبح بهاري به صورت او بخورد و او بتواند آن را با تمام وجود احساس کند. ریحانه
 
خانم ناگهان از جا پرید و گفت:
 
آرش جان مامان حالت خوبه؟ چرا اونجا وایسادي؟ سرما می خوري ها.
 
آرش برگشت و به مادرش که نگران او را می نگریست ، نگاه کرد و لبخندي زد و جلو رفت. جلوي صندلی مادر
 
نشست و گفت:
 
نگران نباش. من حالم خوبه.
 
ناگهان بغض مادر ترکید و شروع به گریه کرد. آرش مادرش را در آغوش گرفت و به سینه اش چسباند تا آرام
 
شود. پرستار با سینی صبحانه وارد اتاق شد و جو اتاق را عوض کرد و با لبخند مهربانانه اش به هر دوي آنها
 
امیدواري داد . آرش و مادر مشغول خوردن صبحانه شدند که دکتر حشمت و یک پرستار دیگر هم وارد اتاق
 
شدند . دکتر حشمت آرش را معاینه کرد و با لبخند مهربانی با آرش گپ می زد ولی آرش کوچکترین اعتنایی نمی
 
کرد . حتی لبخند هم نمی زد . به سوال هاي دکتر جواب هاي کوتاه و مبهم می داد. دکتر حشمت نگاهی به ریحانه
 
خانم کرد و دستور مرخصی آرش را داد. آرش ناگهان به مادرش نگاه کرد. او حتی نمی دانست بعد از مرخصی از
 
بیمارستان به کجا باید برود. دکتر حشمت و پرستاراها از اتاق خارج شدند. ریحانه خانم لباس هاي آرش را آماده
 
کرد و بیرون رفت تا آرش آماده شود. آرش هنوز روي تخت نشسته بود و فکر می کرد ولی فکرش به جایی نمی
 
رسید. صداي در بلند شد. آرش با صدایی گرفته گفت :
 
بفرمایید.
 
دکتر حشمت در را باز کرد و با صدایی محکم گفت:
 
اجازه هست؟
 
آرش سرش را برگرداند و نگاهی به دکتر حشمت کرد و دوباره سرش را برگرداند. دکتر حشمت آمد و در کنار
 
آرش روي تخت نشست و گفت:
 
می تونم یه پیشنهادي بهت بدم؟
 
آرش بدون توجه به حرف دکتر حشمت هیچ جوابی نداد. دکتر حشمت کمی عصبانی شد ولی گفت:
 
من می دونم که شما جایی براي رفتن ندارید.
 
ناگاهن آرش سرش را به جابن دکتر حشمت گرداند و گفت:
 
اِ... پس مامان جون با شما درد و دل هم کردن و روزهاي سخت زندگیشونو براتون گفتن و این که بعد از ازدواج با
 
پدر من به جاي شاهزاده خانم مثل کنیز اون خونه چه سختی ها که نکشیدن... آره... لابد ازتون هم درخواست
 
22
 
کمک کردن... نه آقاي محترم من اونقدر خفیف و بی غیرت نشدم که بذارم مامانم از معشوق قدیمیش کمک
 
بخواد. تا حالا هم هر چی خرج بیمارستانم کردي قول می دم بهت برگردونم.
 
دکتر حشمت که فوق العاده عصبانی شده بود، خشمش را فرو برد و از جایش بلند شد و گفت: تو چرا لجبازي می
 
کنی؟
 
- چه لجبازي؟
 
- چه اشکالی داره تا پیدا شدن یه جاي مناسب ، بیایین خونه ي من؟
 
- ممنون ما جاي مناسب پیدا کردیم.
 
- می تونم بپرسم کجا
 
- فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه.
 
- داره... مثلا شما همشهري من هستید.
 
- فقط به همین دلیل؟
 
دکتر حشمت این بار با عصبانیت و فریاد گفت:
 
پسر تو به مادر خودتم شک داري؟
 
- من از مادرم مطمئنم. به طرف مقابلش شک دار.
 
این بار دکتر حشمت سعی کرد خودش را آرام کند. رو به پنجره کرد و گفت:
 
نمی دونم چرا تو از من بدت میاد. من در حق تو یا مادرت هیچ بدي نکردم. شاید گناه من این بوده که عاشق
 
ریحانه شده بودم. من و اون یه سال با هم بودیم. البته من از بچگی اون و زیر نظر داشتم ولی وقتی به خودم
 
اومدم دیدم که ستاره ي عشق من داره مال یکی دیگه میشه. حرفی هم نمی تونستم بزنم. به خاطر همین سکوت
 
کردم تا نظاره گر خاموش شدن این ستاره توي آسمون قلبم باشم ، ولی بی فایده بود. آرش ، من بعد از ریحانه
 
فقط درسم و ادامه دادم و به وصیت مادرم هنگام مرگش گوش دادم که گفت خواهرام رو خوشبخت کنم. اونا رو به
 
شهر آرودم و اونا با دو تا آدم خوب و مطمئن ازدواج کردن و سر خونه و زندگیشون رفتن ، ولی هیچ وقت ستاره
 
ي روشن و نورانی قلب من خاموش نشد و عشق اون اجازه ي تولد هیچ ستاره ي دیگه اي رو به من نداد. من
 
همیشه با یاد ریحانه و به یاد اون وقت هایی که با هم کنار چشمه می نشستیم زندگی می کردم. حالا بعد از
 
گذشت بیست و سه سال وقتی ریحانه رو دیدم ، اون و مثل خواهر خودم دونستم و تا حالا هم به روح مادرم قسم
 
که نظر دیگه اي نداشتم. خونه ي من متعلق به شماست. اگه لازم باشه حتی من توي اون خونه نمی یام. آرش من
 
تو رو مثل پسر نداشته ي خودم می دونم و مادرت رو مثل خواهرم. این و مطمئن باش. خودت بهتر از من از غیرت
 
یه کرد با خبري.
 
آرش بعد از شنیدن حرفهاي دکتر حشمت خجالت زده شد ولی جرات حرف زدن را نداشت.همان طور که نشسته
 
بود ، سرش را میان دستهایش گرفت. دکتر حشمت رو به آرش کرد و کنار آرش نشست و دستش را پشت آرش
 
گذاشت . آرش سرش را بالا آورد و در چشم هاي دکتر حشمت که پر از اشک بود ، نگریست و بعد سرش را روي
 
شانه ي دکتر حشمت گذاشت و گریست. دکتر حشمت هم او را در آغوش گرفت . آرش گویی بعد از سال ها فردي
 
مطمئن و پشتیبانی امن پیدا کرده باشد، با تمام وجودش او را مردي واقعی می پنداشت. دکتر حشمت هم بعد از
 
گذشت این همه سال خودش را فردي خوشبخت می دانست که پسري
 
همچون آرش یافته است. دکتر حشمت کارهاي ترخیص آرش را انجام داد و آنها را سوار اتومبیل خود کرد و به
 
سمت خانه اش روانه کرد. آرش در اتومبیل به این طرف و آن طرف نگاه می کرد. دکتر حشمت درست به سمت
 
محله اي می رفت که خانه ي ایرج خان در آنجا بود.از سر خیابان خانه ي ایرج خان گذشتند و آرش به دقت خانه
 
23
 
ي آنها را نگاه کرد ولی خبري نبود. خیابان هم بسیار خلوت بود. به خانه ي دکتر حشمت رسیدند. خانه ي دکتر
 
حشمت فقط چند خیابان با خانه ي ایرج خان فاصله داشت. دکتر حشمت جلوي خانه ترمز کرد و مردي کهنسال
 
در را براي آنها باز کرد. خانه ي بسیار سرسبز و زیبایی بود و باغ زیبایی داشت. البته به بزرگی عمارت ایرج خان
 
نبود ولی کمتر از خانه هاي ایان نشین شمال شهرهم نبود. بوي گل هاي بهاري تمام فضاي باغ را پر کرده بود و
 
زیبایی گل ها منظره ي چشم نوازي به خانه ي دکتر داده بود. از اتومبیل پیاده شدند و مرد کهنسال جلو آمد و در
 
حالی که به دکتر و آرش لبخند می زد، سلام کرد. آرش با دیدن آن مرد کهنسال و چهره و دستان زحمت کشیده
 
اش به یاد پدرش افتاد. او سالها در خانه ي ایرج خان در مقابل خیلی ها این گونه خم و راست شده بود. مرد
 
کهنسال که آقا رجب نام داشت جلو آمد که یکی از چمدان ها را از صندوق عقب ماشین بردارد ولی آرش مانع
 
شد و در حال برداشتن چمدان بود که آقا رجب گفت:
 
جوون من این قدرها هم پیر نشدم.
 
دکتر جلو آمد و چمدان دیگر را برداشت و به آرش اجازه نداد که او دست به وسایل بزند. زن نسبتا مسنی هم
 
جلو آمد و به آرش و دکتر و ریحانه خانم سلام داد. این زن سودابه خانم همسر آقا رجب بودکه هر دو به عنوان
 
سرایدار در این خانه کار می کردند. دکتر وسایل آرش را بالا برد و در اتاقش گذاشت؛ اتاق زیبایی رو به باغ پر از
 
گل و درخت که آرش همیشه آرزوي آن را داشت. ریحانه خانم هم در اتاق دیگري در کنار اتاق آرش ساکن شد.
 
آرش که هنوز احساس کوفتگی می کرد و به سختی راه می رفت، روي تخت زیبا و چوبی اتاق دراز کشید و به
 
اتفاق هایی که در این چند روز افتاده بود، می اندیشید که دکتر به در ضربه زد و اجازه ي داخل شدن خواست.
 
دکتر همراه کیسه ي دارو وارد اتاق شد و آن را روي میز گذاشت و وقت هاي آن ها را به آرش گوش زد کرد و از او
 
خواست که بعضی از آن ها را بخورد و از پماد هم براي رفع کبودي بدنش استفاده کند. دکتر حشمت پنجره ي
 
اتاق را باز کرد تا هواي تازه اتاقی که سالها هیچ رنگی به خود ندیده را تازه کند و به بالکن اتاق رفت. آرش مانند
 
فرزند مطیع که از بزرگترش پیروي می کند ، به دنبال دکتر رفت. دکتر چشمانش را بسته بود و نفس هاي عمیق
 
می کشید. آرش همان طور که متعجب به دکتر حشمت نگاه می کرد ، گفت:
 
ببخشید که این رو می پرسم ولی این اتاق هایی که به من و مادرم دادید... انگار... انگار... چه طوري بگم...
 
- انگار که براي شما طراحی شده بودن. درسته؟
 
آرش که گویی باري از روي دوشش برداشته شده باشد ، گفت:
 
بله.
 
دکتر با مهربانی دستش را روي شانه ي آرش گذاشت و گفت:
 
فکر کن این یه الهام بوده که این اتاق هاي روزي صاحبهاشونو پیدا کنن.
 
آرش با دلخوري گفت:
 
ما قرار نیست براي همیشه اینجا بمونیم و مزاحم شما باشیم. وقتی جایی رو پیدا کردیم می ریم.
 
- عیبی نداره. ولی این خونه با حضور شما گرم شده و با رفتنتون اونو سرد نکن.
 
دکتر بعد از گفتن این جملات به داخل اتاق رفت و در حالی که داشت از اتاق خارج میشد ، گفت:
 
داروهات یادت نره.
 
آرش بعد از رفتن دکتر حشمت به اتاق برگشت و به سراغ چمدان رفت. دفترش را برداشت تا تمام خاطرات خوب
 
و بد این چند روزه را بنویسد. مشغول نوشتن بود که مادر وارد اتاق شد و گفت:
 
آرش جان ناهار حاضره میاي پایین یا غذاتو بیارم بالا؟
 
- میام پایین مامان.
 
24
 
- پس منتظریم.
 
وقتی آرش براي صرف ناهار رفت ، دکتر را دید که سر میز غذا خوري نشسته و ریحانه خانم هم در کنار او نشست
 
و آرش هم در طرف دیگر دکتر و مقابل مادر نشست. این طرز نشستن پشت میز غذا خوري او را به یاد خانه ي
 
ایرج خان انداخت . مهدیس و سیمین خانم هم به همین شکل در کنار ایرج خان می نشستند ؛ ولی با خود می
 
اندیشید که ایرج خان و دکتر حشمت را اصلا نمی شود با هم مقایسه کرد. در حال خوردن غذا بود که آقارجب
 
آمد و گفت:
 
ببخشید مزاحم شدم. آقاي دکتر یه آقاي جوونی اومده و می خواد با آرش خان صحبت کنه.
 
- نگفت اسمش چیه؟
 
- چرا آقا گفت اسمم علیه. آره همینو گفت.
 
دکتر رور به آرش گفت:
 
می شناسیش؟
 
آرش گفت:
 
بله. یکی از دوستامه.
 
آرش بلند شد تا به دیدن علی برود.علی در باغ ایستاده بود و با دیدن آرش لبخندي به لب آورد . آرش رفت و در
 
مقابل علی ایستاد. علی آرش را در آغوش کشید و گفت:
 
چه قدر دلم برات تنگ شده بود پسر...
 
ولی آرش نسبت به ابراز علاقه ي علی هیچ عکس العملی نشان نداد و حتی لبخندي هم نزد. نگاهی به علی
 
داشت که از آن خیلی حرفها را می توانست فهمید. علی وقتی فهمید آرش با او رفتار دوستانه اي ندارد، گفت:
 
من کاري کردم؟
 
آرش چند قدم از آرش فاصله گرفت و تیکه بر درختی زد و گفت:
 
هیچی ولی فکر کنم از اون روزي که مادرم بهت زنگ زده ، چهار روزي دیر اومدي.
 
علی جلو آمد و دستش را روي شانه ي آرش گذاشت و گفت:
 
جون آرش سرم شلوغ بود. نمی دونی تو چه گرفتاري گیر کردم... با ماشین بابام تصادف کردم . چهار روزه پام
 
.گیره -
 
یعنی اونقدر گرفتار بودي که نتونستی یه سري به من بزنی؟
 
- شرمنده آرش جان. تو حق داري.
 
- حالا آدرس اینجا رو از کی گرفتی.
 
علی از حالت شرمساري در آمد و با خنده گفت:
 
به یکی از پرستاراي بیمارستان کلی وعده و وعید دادم تا آدرس بهم داد... شیطون تو هم نگفته بودي فامیل
 
هایی به این کله گندگی داري. حالا چه نسبتی باهات داره.
 
- به تو هیچ ربطی نداره... از مهدیس خبر نداري؟
 
- بی خبر نیستم.
 
ناگهان تمام حواس آرش جمع شد و به سمت علی متمرکز شد و گفت:
 
خوب زود باش بگو ... حالش چه طوره؟
 
علی در حالی که می خندید، گفت:
 
بابا یواش تر... پسر تو چه قدر هولی... از اون جریان تا حالا باباش تو اتاقش حبسش کرده .
 
25
 
آرش که شک و تردید تمام وجودش را فرا گرفته بود ، گفت:
 
ببینم تو از کجا از اون جریان خبر داري؟
 
علی که دست و پایش را گم کرده بود ، گفت:
 
خوب... خوب... از سیمین خانم شنیدم. وقتی مامانت زنگ زد رفتم خونتون. اون بهم گفت.
 
- مگه مامانم نگفت که بیمارستانیم.
 
- اَه ... آرش چه قدر آدمو سین جیم می کنی. می خواي از حال مهدیس باخبر شی؟
 
- آره خوب می گفتی.
 
- اگه تو بزاري... سیمین خانم می گفت: غذا نمی خوره. کارش هم شده گریه و زاري. دکتر هم بالاي سرش
 
بردن... بگذریم تو خودت چه طوري؟
 
آرش در حالی که به گل هاي بنفشه ي باغ نگاه می کرد، گفت:
 
اگر مهدیس خوب باشه ، منم خوبم.
 
- بازم که شروع کردي. بسه دیگه این لیلی و مجنون بازي... داشتی می مردي خره... بازم دنبال این دختر
 
پر دردسري؟
 
- تا آخرین نفس.
 
- میگم خري باورت نمیشه. حالا ما رو دعوت نمی کنی بیاییم تو؟
 
- نه علی جان داره دیر ت میشه بهتر بري. به همون کارهاي تصادفت برس.
 
- داشتیم آرش خان؟ باشه... ولی فردا صبح میام دنبالت .
 
- براي چی؟
 
- یادت نیست؟ پسر هنوز جواب آزمایشت رو نگرفتی.
 
- علی من چهار روز بیمارستان بستري بودم. اونا کلی منو معاینه کردن. اگه چیزیم بود بهم می گفتن.
 
- حالا چه اشکالی داره آرش جان. تو که پولشم دادي.
 
- نمی دونم چی بگم از دست تو علی.
 
- فعلا خداحافظ.
 
- خداحافظ
 
طعم زیباي زندگی را در خانه ي دکتر حشمت حس می کرد و این زندگی چه قدر زیبا و دل نشین بود ولی با خود
 
فکر می کرد که اي کاش مهدیس هم اینجا بود. اون وقت بود که طعم واقعی خوشبختی رو حس می کردم و تمام
 
آرزوهایش به پایان می رسید.
 
صبح فردا وقتی از خواب برخاست ، حالش خیلی بهتر از روزهاي قبلی بود. دیگر احساس خستگی و کوفتگی در
 
بدن نمی کرد و به راحتی می توانست راه برود. دوست داشت که امروز دور از چشم ایرج خان به دیدن مهدیس
 
برود. پنج روز بود که مهدیس را ندیده بود و حتی صدایش را هم نشنیده بود. تا آن موقع اتفاق نیفتاده بود که از
 
مهدیس بی خبر باشد. حمام کرد و لباس هایش را پوشید. جلوي آینه ایستاده بود و به چهره ي خود در آینه می
 
نگریست. چشمان سبز رنگش دیگر آن روشنی و زیبایی سابق را نداشتند. گویی خاموش شده بودند. قلبش در
 
سینه می تپید و از اتفاقی خبر می داد. نمی دانست که اتفاق خوب است یا بد. براي صرف صبحانه پایین رفت که
 
آقارجب با عجله وارد شد و گفت :
 
آرش خان دوستتون علی آقا اومدن دنبالتون.
 
آرش کیفش را برداشت تا برود که دکتر گفت:
 
26
 
آرش جان صبحانه تو بخور بعدش برو.
 
- ممنون دکتر . دیرم میشه.
 
ریحانه خانم هم لقمه اي درست کرد و به آرش داد و از او خواست تا در طول راه بخورد.
 
علی در مقابل در و تکیه بر ماشین ایستاده بود. آرش با تمسخر گفت
 
: تو که گفتی با ماشینت تصادف کردي.
 
- خوب تصادف کرده بودم ولی برطرف شد.
 
آرش سري تکان داد و سوار ماشین شد. علی هم سوار ماشین شد . موسیقی نسبتا تندي در حال پخش از ضبط
 
ماشین بود. علی با سرعت زیادي رانندگی می کرد و از بین ماشین ها لایی می کشید.؛ تا اینکه در یکی از خیابانها
 
پیچید و ترمز کرد و گفت:
 
خوب بریم.
 
آرش به این طرف و آن طرف نگاهی کرد و پرسید :
 
پس دانشگاه کو؟
 
- مگه قرار نبود بریم آزمایشگاه.
 
آرش با عصبانیت گفت:
 
علی من واقعا دلیل این همه اصرارهاي بی مورد تو رو نمی دونم.
 
علی از ماشین پیاده شد و به داخل آزمایشگاه رفت و بعد از مدتی برگشت. در ماشین نشست و گفت:
 
دیدي کار سختی نبود.
 
آرش جواب آزمایش را از علی گرفت وعلی ادامه داد:
 
تو توي بیمارستان این آزمایش رو داده بودي؟
 
آرش نگاهی انداخت و گفت:
 
نمی دونم. باید از دکتر حشمت بپرسم.
 
علی این بار گفت:
 
ببین آرش من یه دکتر خیلی خوب سراغ دارم که سالی چند روز بیشتر نمیاد ایران. ازش سال به سال وقت می
 
گیرن.
 
آرش همانطور که جواب آزمایش را نگاه می کرد و از اصطلاحات علی سر در نمی آورد، گفت: خوب چی کار کنم؟
 
- بریم پیشش.
 
- الان؟!؟
 
- خوب آره.
 
- مگه تو نمی گی سالی چند روز بیشتر ایران نیست؟
 
- خوب الان تو ایرانه.
 
- مگه نمی گی ازش سال به سال وقت می گیرن؟پس چه جوري ما رو که همین الان میریم راه میدن؟
 
- خوب... منشیش آشناس.
 
آرش با خنده گفت:
 
اِه... نکنه؟!؟
 
- تو چی کار به این کارا داري؟
 
- اصلا چه کاریه علی جان؟ شب که رفتم خونه به دکتر حشمت جواب رو نشون می دم.
 
27
 
- حالا چه اشکالی داره یه دکتر دیگه ببینتت؟
 
- از دست تو علی... اگه باهات بیام دیگه دست از سر من برمی داري؟
 
- آره آرش جان... چرا نمی فهمی؟ من نگرانتم.
 
علی به سرعت به راه راه افتاد و دوباره لایی کشیدن از لا به لاي ماشین ها را شروع کرد. بعضی اوقات آرش
 
چشمانش را می بست تا صحنه برخورد با ماشین هاي دیگر را نبیند. کمتر از ده دقیقه علی آرش را به مطب دکتر
 
رساند و آرش در حالی که از دست جلادي رهایی پیدا کرده ، از ماشین پیاده شد. با علی به طبقه ي چهارم یکی
 
از ساختمانهاي میدان هاي شلوغ شهر رفت و وارد مطب شدند. خیلی شلوغ بود و آدم هاي زیاد و متفاوتی در
 
مطب حضور داشتند. بعد از وارد شدن به مطب، چون جایی براي نشستن نبود، آرش در گوشه اي ایستاد و علی
 
به سرعت به طرف منشی مطب که خود را شبیه جادوگران آرایش کرده بود ، رفت. آن دختر شهره نام داشت.
 
موهاي رنگ شده ي او از زیر روسري اش نمایان بود و آرایش غلیظی هم روي صورت داشت تا پوست تیره اش را
 
روشن و زیبا جلوه دهد. عینکی هم به چشم داشت که آدم ها را از پشت آن نگاه می کرد و آدامسی هم در دهان
 
داشت که با صدا و دهانی باز آن را می جوید. آرش اصلا از حالت منشی خوشش نمی آمد به خصوص اینکه علی
 
مدتی داشت در زیر گوش او پچ پچ می کرد ؛ تا اینکه آنها موفق شدند بعد از یک ساعت آن هم به لطف شهره
 
وارد اتاق دکتر شوند. آرش رفت و روي صندلی مقابل میز دکتر نشست. علی هم در کنارش جاي گرفت. دکتر
 
فهمیده اي به نظر می رسید ولی مدام از خود تعریف و تمجید می کرد و می گفت که به چه کشورهایی سفر کرده
 
است. آرش که از حرف هاي او خوشش نمی آمد، جواب آزمایش را روي میز دکتر گذاشت تا به این طریق هم
 
بتواند از حرفهاي او کم کند و هم از شدت اصرارهاي علی خلاصی یابد. دکتر که تا آن موقع می گفت و می
 
خندید، ناگاه خنده ها را تمام کرد. عینکش را برداشت و با دستمالی که روي میز بود ، آن را تمیز کرد و دوباره به
 
چشم زد. جواب آزمایش را چند بار زیر و رو کرد. عرق از سر و رویش جاري شد. علی با نگرانی پرسید:
 
چی شده دکتر؟ حالتون خوبه؟
 
دکتر به آرش نگاهی کرد و گفت:
 
من بله ولی این دوست شما... نه.
 
- چی شده مگه؟
 
دکتر این بار با اعتماد به نفس بیشتري گفت:
 
آرش خان خبر بدي برات دارم.
 
آرش گفت :
 
چی شده دکتر؟
 
- شما... به یه بیماري سخت مبتلا هستین؟
 
آرش این بار پرسید:
 
چه بیماري؟
 
- شما... شما... سرطان دارین. سرطان خون...
 
آرش سر جایش خشک شد. باورش برایش سخت و مشکل بود. گویی تمام لحظات زندگی اش پیش رویش بود و
 
مانند یک فیلم از پیش چشمانش می گذشت. به گوشه اي خیره شد و بدون اینکه بداند یا اختیاري داشته باشد ،
 
اشک هایی گونه هایش را پر کردند. پلک نمی زد و فقط اشک می ریخت و به سرنوشت سیاه خود می اندیشید. به
 
زندگی ملالت باري که لحظه اي طعم شیرین خوشبختی و آسایش را نچشیده بود و این بار بعد از بیست و یک
 
سال زندگی ، سرنوشتش این طور رقم بخورد. او چه رنج هایی که براي درس خواندن و گذراندن تحصیلاتش
 
28
 
نکشیده بود و با تمام این دردها و رنج ها توانسته بود به دانشگاه راه پیدا کند و بهترین دانشجوي دانشگاه شود
 
ولی...
 
حالا بعد از این همه سختی باید به اینجا می رسید. افکار آرش او را لحظه اي آرام نمی گذاشتند. انگار به صندلی
 
اش چسبیده بود و پاهایش توان ایستادن را نداشتند. علی آرام جلو آمد و دستش را روي شانه ي آرش گذاشت و
 
گفت:
 
آرش جان بلند شو. باید بریم.
 
آرش سرش را بالا آورد و به چشمان علی خیره شد. چشمان او هم پر از اشک و غم بود. آرش آرام از جا بلند شد.
 
علی دست هایش را گرفت تا زمین نخورد و با هم آرام ، همگام شدند. هنگام خروج از اتاق دکتر، آرش لحظه اي
 
ایستاد و برگشت و به دکتر نگاه کرد. دکتر سر را پایین انداخته بود و چیزي نمی گفت. علی بازوي آرش را کشید
 
و با خود از اتاق بیرون برد. وقتی آرش به سالن انتظار مطب وراد شد، همه با دیدن آرش ساکت شدند. مطبی که تا
 
چند دقیقه ي پیش پر از هیاهو بود ، این بار از قبرستان هم ساکت تر و غمگین تر به نظر می رسید. شهره، منشی
 
مطب در حالی که گوشی تلفن در دست داشت، به آرش خیره شده بود. زنی هم که با فرزندش آمده بود دیگر
 
صداي فرزند بهانه جویش را نمی شنید و به آرش خیره شده بود. مردي کهنسال گویی فهمیده بود آرش چه
 
خبري را شنیده، دستمالی از جیبش درآورد و اشکهایش را پاك کرد. همه به آرش خیره شده بودند .آرش در
 
حالی که به مردم نگاه می کرد هیچ کسی را نمی دید. پیرزنی سالخورده با عصا جلو آمد و به آرش نگاه کرد و در
 
حالی که دستش را روي شانه ي آرش گذاشته بود ، با صداي گرفته گفت:
 
پسرم اتفاقی افتاده؟
 
آرش در چشمان نگران و محبت آمیز پیرزن نگریست و به یاد مادرش افتاد. اگر مادر می فهمید آرش چه بیماري
 
دارد چه حالی خواهد داشت؟ چه طور می توانست مرگ پسري را که براي بزرگ کردنش این قدر سختی کشیده
 
بود قبول کند؟ همان طور که پیرزن به آرش می نگریست، دختر جوانی آمد تا پیرزن را از آرش جداکند و آرش با
 
دیدن دختر جوان به یاد مهدیس افتاد که چگونه خواهد توانست این موضوع را براي خود تفهیم کند. مهدیس
 
همیشه به آرش می گفت که روزي که او نباشد زندگی هم براي او وجود نخواهد داشت و حالا آرش چگونه می
 
توانست این بیماري را به او بقبولاند. علی بازوي آرش را کشید و با خود از مطب بیرون برد. هنوز اشک بر روي
 
گونه هاي آرش جریان داشت و لحظه اي قرار نداشت. باران کندي شروع به باریدن کرده بود. علی بالافاصله آرش
 
را با خود به درون اتومبیل برد. هر دو ساکت و آرام در اتومبیل نشسته بودند و براي چند دقیقه اي چیزي نمی
 
گفتند. باران شدیدتر شد. دیگر از شیشه هاي ماشین چیزي دیده نمی شد. علی می خواست ماشین را روشن
 
کند که آرش گفت:
 
تو می دونستی؟
 
علی دستش را از روي سوئیچ ماشین برداشت و چند لحظه اي سکوت کرد. آرش دوباره گفت:
 
به خاطر همین اصرار داشتی که من برم جواب آزمایش رو بگیرم و برم پیش یه دکتر؟ علی باز هیچ نگفت. آرش
 
فریاد زد:
 
یه چی بگو.
 
علی سرش را رو به آرش گرد و گفت:
 
آره.
 
آرش سرش را به پنجره ي ماشین تکیه داد و گفت:
 
دکتر حشمت و مامانم چی؟
 
29
 
علی چند لحظه سکوت کرد و گفت:
 
نمی دونم فکر نکنم. من چیزي به کسی نگفتم.
 
- پس به کسی هم چیزي نگو.
 
آرش از ماشین پیاده شد. باران شدیدتر از قبل شده بود. با پیاده شدن آرش ، علی هم پیاده شد و گفت:
 
کجا میري؟ وایسا. توي این بارون مریض میشی.
 
آرش لبخند تلخی زد و گفت:
 
من دیگه چیزي براي از دست دادن ندارم.
 
در خیابان ها بیهوده راه می رفت و فکر می کرد زندگی خودرا از بچگی تا به حال با خود مرور می کرد و اینکه چه
 
اتفاقاتی برایش افتاده بود. باران شدید بود و لباس هاي آرش را خیس کرده بود. چندین بار که در حال عبور از
 
خیابان بود ، کمی مانده بود که تصادف کند. ماشین ها براي او بوق می زدند و راننده ها بر سرش فریاد می زدند
 
ولی بدون توجه به راه خود ادامه می داد. همچنان رفت و رفت تا وقتی که خود را در مقابل عمارت ایرج خان
 
یغمائی پیدا کرد. می خواست داخل شود تا حداقل مهدیس را ببیند. همیشه در این لحظات فقط دیدن مهدیس
بود که او را آرام می کرد.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





درباره وبلاگ

به دنياى خود خوش آمديد(welcome), من آن شمعم که با سوز دل خویش, فروزان میکنم ویرانه ای را, اگر خواهم که خاموشی گزینم, پریشان می کنم کاشانه ای را , سلام دوست عزيزم.خواهش ميکنم در نظر سنجى شرکت کن.
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا مارا با عنوان زيبا ترين وبلاگ و آدرس www.ug.lxb.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیرنوشته . در صورت وجود لینک ما درسایت شما لینکتان به طورخودکار در سای تمان قرار میگیرد.